فرازهایی از زندگی شهید اندرزگو و ماجرای كشتن حسنعلی منصور
نمایش معارفی
یكشنبه تا جمعه از ساعت 5:00 به مدت 30 دقیقه
نمایش معارفی
-
05
بهمن 1399
-
03
بهمن 1399
براساس حكایتی از شیخ بهایی
-
02
بهمن 1399
براساس حكایتی از شیخ بهایی
-
01
بهمن 1399
براساس حكایتی از شیخ بهایی
-
30
دی 1399
براساس حكایتی از شیخ بهایی
-
29
دی 1399
براساس حكایتی از شیخ بهایی
-
28
دی 1399
براساس حكایتی از شیخ بهایی
-
26
دی 1399
مادر مجید، دلش شور می زند و از برادرش میخواهد كه او را قانع كنند به سوریه نرود ولی كسی پیشنهاد مجید را جدی نمی گیرد و آن را یك بازی جدید می خواند ولی مجید برای رفتن مصمم است.
-
25
دی 1399
مجید متحول شده و با دوستانش به مهمانی نمی رود. قلیان را هم ترك كرده است. دلش می خواهد دوستش را در این تحول درونی شریك كرده و با هم عازم سوریه شوند. با این خیال خوش، دوستش عباس را به مسجد می كشاند و از او می خواهد در نماز جماعت شركت كند. اما عباس هیچوقت نماز نخوانده و بلد نیست. بعد از این دیدار، مجید از دوستانش فاصله می گیرد و بیشتر با مرتضی كریمی و بچه های هیات رفاقت میكند. او به عطیه می گوید كه خواب حضرت زهرا (س) را دیده و به او وعده داده كه مجید را پیش خودشان ببرد. مادر مجید دلش شور می زند و از برادرش میخواهد كه او را قانع كنند به سوریه نرود ولی كسی پیشنهاد مجید را جدی نمیگیرد و آن را یك بازی جدید می خوانند. ولی مجید برای رفتن مصمم است و....
-
24
دی 1399
مجید دیر كرده و همه سر میز شام منتظرش هستند. پدر از رفتارهای او عصبانی شده و مقصر را همسرش می داند كه لی لی به لالای مجید میگذارد و حمایتش میكند. بالاخره مجید می آید. او از اینكه همیشه تحت مراقبت اهل خانه است عصبانی شده و قهر میكند. عطیه نازش را میكشد و او را سر میز می كشاند. پدر متوجه پیراهن آستین دار مجید میشود و وقتی دست خالكوبی شده مجید را می بیند عصبانی میشود و سرش فریاد میزند. مجید قهر میكند و از خانه بیرون میرود. او توی قهوه خانه با مرتضی كریمی و دوستش آشنا می شود. آنها قصد دارند به سوریه بروند. مجید با مرتضی دوست می شود و همراهش به هیات میرود. آنجا برای حضرت زینب مداحی میشود و مجید منقلب می شود و تصمیم می گیرد هر طور شده مدافع حرم بشود.
-
23
دی 1399
مجید تمام وقتش را در قهوه خانه می گذراند و همیشه دوستانش را مجانی به چای و قلیان دعوت میكند .وقتی با دوستش در كافه است مادر تماس می گیرد و از او می خواهد كه برای بردن آش نذری به مدرسه ی عطیه كمك كند.ا و هم دوستانش را ترك و امر مادر را اطاعت میكند. آش را به مدرسه می برند. ولی از آنجایی كه دبیرستان، دخترانه است، مدیر او را در اتاق خودش حبس میكند تا دخترها در آرامش آش نذری را بخورند. ولی مجید باز هم دسته گل به آب می دهد و گوشی موبایلش را مقابل بلندگوی مدیر می گذارد و آهنگ های شادش در كل مدرسه پخش می شود و دخترها همنوایی میكنند و می رقصند مجید با دوستانش توی استخر ادا بازی میكنند و انجا متوجه طرح خالكوبی دست رفیقش عباس می شود. اصرار میكند به او آدرس خالكوبی را بدهد ولی عباس می گوید خودش از این خالكوبی پشیمان است و سعی دارد مجید را منصرف كند. مادر موقع شستن لباس ها متوجه پاقوی ضامن دار در جیب مجید میشود و او را نصیحت میكند كه كمی پول جمع كند و فكر اینده اش باشد. او هم از مادر خواهش میكند تا پدر را راضی كند و او برای خودش یك قهوه خانه ی مستقل بزند.
-
22
دی 1399
مجید توی پادگان با یك صحنه سازی اختیاری، دچار حادثه می شود و پایش زیر چرخ ماشین له می شود. به همین دلیل مدتی را در مرخصی استعلاجی می گذارند. داییِ مجید، صاحب یك رستوران در فرحزاد است و مجید آنجا به عنوان پاركبان كار میكند. هر چند حقوق می گیرد اما هیچوقت سر كارش نیست. یك روز پسر دستفروشی را به شیشلیك مخصوص دعوت میكند و صدای اعتراض حسن بلند میشود.
او توی قهوه خانه سور كارت پایان خدمتش را به دایی ها می دهد و به حسن پیشنهاد میدهد با هم یك قهوه خانه راه بیندازند. حسن مردد است ولی مجید خیالش را راحت میكند كه مشتری هایش را تضمین می كند. آنها را با خرج خودش به شمال می برد ولی در راه برگشت تصادف میكند و ماشین داغان می شود. یواشكی از مریم پول قرض میكند و ماشین را مثل روز اول تحویل میدهد -
21
دی 1399
خانواده ی قربانخانی برای عروسی به شهرستان می روند آنجا مجید طبق معمول شیرین كاری میكند و خودش را به جای عروس جا می زند و همه را می خنداند. پس از بازگشت از عروسی، مجید راهی سربازی میشود. به رفتن راضی نیست و تهدید میكند كه خیلی دوام نمی آورد. پدرش افضل به واسطه ی حضورش در جنگ هشت ساله، نامه گرفته و بخشی از خدمت پسرش بخشیده میشود. محل خدمتش تهران است اما به واسطه ی آشنایی كه در پادگان دارند خیلی به مجید سخت نمی گذرد و همان ماه اول جشن تولدش در دوره آموزشی و با حضور خانواده اش برگزار میشود.
-
19
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاجقاسم سلیمانـی
-
18
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاجقاسم سلیمانـی
-
17
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاجقاسم سلیمانـی
-
16
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاج قاسم سلیمانـی
-
15
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاجقاسم سلیمانـی
-
14
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاج قاسم سلیمانـی
-
12
دی 1399
برگهایـی از زندگـی سردارِ شهید حاجقاسم سلیمانـی